حریقی است در جانم
میان تارهایی سپید، اسیر
در تنهایی شب هایم
روزهایم
و قرن هایی که بی تو گذشت
به تنهایی در رویاهایم گُم می شود.
حریقی است در جانم
میان تارهایی سپید، اسیر
در تنهایی شب هایم
روزهایم
و قرن هایی که بی تو گذشت
به تنهایی در رویاهایم گُم می شود.
می جنگم
خون بازی لخته های خون بار درد را
آهسته می روم، می سپارم آغوش را
گاه درد، می نشینم
ویران می شوم در گویش سرخ قطرات
آرام آرام
در سوزناک لحظه های فردای سرانجام
جاری می شود
همراه آبی که می رود.
با سلامی، سرشار از غم
با درودی، بیش از کم
(( امیدوارم حالت خوب باشد ))
صدایت را میشنوم
از حنجرهی کلماتت پیداست
گویا این، صدایی ناآشناست
(( میخواستم در آخرین دیدار بگویم، اما نتوانستم))
هر لحظه میدانم،
چه میخواهی بگویی
نبض کلماتت گویاست
هر لحظه قلبم،
آشفتهتر از پیش است
گفتم نکند، " آخرین" لحظهی تدبیر است
(( میخواستم بگویم، نتوانستم، تو میخندیدی، شادیت را دوست دارم، چه کنم حرفهایم سنگین بود ))
بر لب مواج ذهنم
کلماتت، چه سنگین مینشیند
پیامت باریک است
سخت، بر تن احساسم مینشیند
قلبم آرام است
هوای تازه میخواهم
تاب این لحظه،
وای، بر جای نمینشیند
(( برای تو سخت است میدانم، برای من سختتر، ای کاش زودتر میگفتم، تاب ناراحتیت را ندارم، اما باید بگویم ))
زمان گفتن است،
بگو ...
خاکستر که ویرانی ندارد
جدال با آه،که بیماری ندارد
بگو ...
غم عشق، فراموشی ندارد
(( نمیدانم چه وقت این نامه را میخوانی، دارم میروم ... ))به شقایق نگاهی کرد و برای اقاقی نغمه غریب غروب را زمزمه کرد.
ای کاش!
ستاره بداند که من هنوز منتظرم.
یک هوای سرد
یک دل بی درد
خستگی یک بازی
خدا و دل، راضی
یک درد و یک رسیدن
دردی برای کشیدن
یک کلید سبز روشن
انتظار، شاید باشن
یک بوق، یک هشدار
رسیدن به صحبت کشدار
احوال شما خوبی؟
احوال شما خوبی؟
یک روز عالی بود
سراسر نگاه، شادی بود
ابتدا عباس آباد
سراسر مانده در یاد
سکوتی مانند فریاد
تا دیده کند یاد
بهبه، چه دریاچه دلفریبی
میدانی که در زمین، غریبی
خدایا،مرحبا چه زیبا آفریدی
رویایی، که گونهاش هرگز ندیدی
پس از آن، باز سفر آغاز گردد
به سوی آمل و بابل گردد
رویم یکسر به منزلگاهی
نداریم از آن هیچ آگاهی
تا به داخل آمدیم، یکجا شدیم جمع
نگاهها میرسید از کم و از جمع
سراسر پردهای پنهان بودش
سراسر نقش و از راز بودش
بومها در میان خانهای بود
نمیدانم چه بود و در کجا بود
شنیدن کی بود مانند دیدن
این نوشته آمده،از روی دیدن
گفتند مکرمه نام داشتند
نقشی ز سر ذوق داشتند
از او گویند: زندگی همچون بلابود
ز نقش بوم ها روشن، روان بود
منم دیدم یه چند تا نقشی و بوم
سیاه گشت دیدهام، سیاهتر از روم
عجب حال نزاری داشتند رنگها
نمایان میداشتند رنگها، رنجها
چو بودند ایشان زن چهاری
ندیدند در زندگی هرگز بهاری
سفر از این منزل باز آغاز گشت
به سوی دریا، بود گلگشت
چند عکسی گرفتیم ما از آنجا
از دریا، عکاس و از آسمان آنجا
گه گاه می رسید موجی از راه
گاه ابری از آسمان، با چهرهی آه
به، چه زیبا بود این تصویر
ناگه هل شدم گفتم تکبیر
چو گفتش پر نشاطم، پر انرژی، بر سر حال
گفتمش حق بود، چنین زیبایی و این حال
خدایی، آسمانی این آفریدهاست
خالقی، کبریایی این آفریدهاست
چنین، زیبایی شایسته اوست
چنین، پیدایشی از خالق اوست
تو زیبا بودهای، زیبا دیدهای تو
نشان از خالق یکتا دیدهای تو
کرامت بیش از این، که از گفته تو
رفت از یادم درد کشش از گفته تو
شبت خوش باد ای محبوبترین دوست
که این شعر،کمترین،ارزانی توست