روزی مردی دید، یک نفر داخل یک باطلاق دارد غرق میشود، پس داخل باطلاق شد تا نجاتش دهد. به همین خاطر جان خودش را به خطر انداخت. وقتی از باطلاق بیرون آمدند، هر دو از نفس افتاده بودن. کسی که داشت غرق میشد به کسی که نجاتش داده بود گفت: احمق دیوانه، چرا من را از باطلاق درآوردی، من اونجا زندگی میکنم. به اون مرد ناجی خیلی توهین شد...