سکوتی غرق دنیایم شد
به زیبایی پرواز
نظم دنیایم شد
در پشت خالی هر نفس
تنهایی مشبکم، پنداری شد
که نشئه ی خاک بر فسردگی فائق خواهد شد؟
سکوتی غرق دنیایم شد
به زیبایی پرواز
نظم دنیایم شد
در پشت خالی هر نفس
تنهایی مشبکم، پنداری شد
که نشئه ی خاک بر فسردگی فائق خواهد شد؟
سکوتی می خواهم، غرق دنیای من باشد
به زیبایی یک پرواز، نظم دنیای من باشد
بر پشت خالیم
نفس مشبک مشبک می شود
و تنها در این پندارم
لعبتی با چنین فسردگی
و چنان نشئه ی خاک
چگونه بر پیکارش فائق خواهد آمد
حریقی است در جانم
میان تارهایی سپید، اسیر
در تنهایی شب هایم
روزهایم
و قرن هایی که بی تو گذشت
به تنهایی در رویاهایم گُم می شود.
می جنگم
خون بازی لخته های خون بار درد را
آهسته می روم، می سپارم آغوش را
گاه درد، می نشینم
ویران می شوم در گویش سرخ قطرات
آرام آرام
در سوزناک لحظه های فردای سرانجام
جاری می شود
همراه آبی که می رود.
هر آشنایی تازه اندوهی تازه است ...
مگذارید نام شمارا بدانند و به نام بخوانندتان. هرسلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی ست.
مهر در خاک روییدنی ست چون گیاه، و خشم، گیاهی رستنی ست.
مهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربه ی یک آزمایش به حقارت آلوده اش نسازد
اکنون که اصوات ناخوشایند آنها در تو فرو می ریزد و بیدار نشسته ای، به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس می دارد، یک مرد هر چه را که می تواند به قربانگاه عشق می آورد، آنچه فدا کردنی ست فدا می کند، آنچه شکستنی ست می شکند و آنچه را که تحمل سوز است تحمل می کند اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمی رود.
ما هرگز از آنچه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترس نداشتیم. ترس، سوغات آشنایی هاست
فرصت های گریزنده را چون قاصدک ها به دست باد نشاندیم
ما در خفاخانه های ضمیر خویش چیزی را پنهان نگه داشتیم؛ پنهان و سرسسختانه نگه داشتیم. و روزی دانستیم- و تو نیز خواهی دانست- که زمان، جاودان بودن همه چیز را نفی می کند. پوسیدگی بر هر آنچه پنهان شده است دست می یابد و افسوس به جای می ماند.
برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز.
و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را
و برای عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را.
تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است. تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسانتر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد. چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می کند؟ مگر پوزش، فرزند فروتن انحراف نیست؟
بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.
و ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم. آن گاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم.
دستمال های مرطوب تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند.
اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند.
اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند.
شاید، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم ... نمی دانم ...
کدامین باران تمام غبارها را فرو خواهد شست؟
(( نادر ابراهیمی)) روحش شاد و یادش گرامی
با سلامی، سرشار از غم
با درودی، بیش از کم
(( امیدوارم حالت خوب باشد ))
صدایت را میشنوم
از حنجرهی کلماتت پیداست
گویا این، صدایی ناآشناست
(( میخواستم در آخرین دیدار بگویم، اما نتوانستم))
هر لحظه میدانم،
چه میخواهی بگویی
نبض کلماتت گویاست
هر لحظه قلبم،
آشفتهتر از پیش است
گفتم نکند، " آخرین" لحظهی تدبیر است
(( میخواستم بگویم، نتوانستم، تو میخندیدی، شادیت را دوست دارم، چه کنم حرفهایم سنگین بود ))
بر لب مواج ذهنم
کلماتت، چه سنگین مینشیند
پیامت باریک است
سخت، بر تن احساسم مینشیند
قلبم آرام است
هوای تازه میخواهم
تاب این لحظه،
وای، بر جای نمینشیند
(( برای تو سخت است میدانم، برای من سختتر، ای کاش زودتر میگفتم، تاب ناراحتیت را ندارم، اما باید بگویم ))
زمان گفتن است،
بگو ...
خاکستر که ویرانی ندارد
جدال با آه،که بیماری ندارد
بگو ...
غم عشق، فراموشی ندارد
(( نمیدانم چه وقت این نامه را میخوانی، دارم میروم ... ))سخن از عشق در میان نیست! من آدمیان را هدیهای آوردهام.
قدیس گفت: ایشان را چیزی مده، بل چیزی از بار ایشان بستان و با ایشان بکش. این کار بیش از همه مایهی خشنودی انسان است، اگر تو را نیز مایهی خشنودی باشد.
« اگر خواستی ایشان را چیزی دهی، صدقهای بیش مده و بگذار آن را نیز در یوزه کنند »
(( چنین گفت زرتشت، نیچه ))
به شقایق نگاهی کرد و برای اقاقی نغمه غریب غروب را زمزمه کرد.
ای کاش!
ستاره بداند که من هنوز منتظرم.
روزی مردی دید، یک نفر داخل یک باطلاق دارد غرق میشود، پس داخل باطلاق شد تا نجاتش دهد. به همین خاطر جان خودش را به خطر انداخت. وقتی از باطلاق بیرون آمدند، هر دو از نفس افتاده بودن. کسی که داشت غرق میشد به کسی که نجاتش داده بود گفت: احمق دیوانه، چرا من را از باطلاق درآوردی، من اونجا زندگی میکنم. به اون مرد ناجی خیلی توهین شد...
بهترین دین کدام است؟
مکالمهاى بین لئوناردو باف و دالایىلاما
لئوناردو باف یک پژوهشگر دینى معروف در برزیل است. متن زیر، نوشته اوست:
در میزگردى که درباره «دین و آزادى» برپا شده بود و دالایىلاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسیدم: عالى جناب، بهترین دین کدام است؟
...خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودایى» یا «ادیان شرقى که خیلى قدیمىتر از مسیحیت هستند.»
دالایىلاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خیره شد ... و آنگاه گفت:
«بهترین دین، آن است که از شما آدم بهترى بسازد.»
من که از چنین پاسخ خردمندانهاى شرمنده شده بودم، پرسیدم:
آنچه مرا انسان بهترى مىسازد چیست؟
او پاسخ داد:
«هر چیز که شما را دلرحمتر، فهمیدهتر، مستقلتر، بىطرفتر، بامحبتتر، انسان دوستتر، با مسئولیتتر و اخلاقىتر سازد.
دینى که این کار را براى شما بکند، بهترین دین است»
من لحظهاى ساکت ماندم و به حرفهاى خردمندانة او اندیشیدم. به نظر من پیامى که در پشت حرفهاى او قرار دارد چنین است:
دوست من! این که تو به چه دینى اعتقاد دارى و یا این که اصلاً به هیچ دینى اعتقاد ندارى، براى من اهمیت ندارد. آنچه براى من اهمیت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
به یاد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
قانون عمل و عکسالعمل فقط منحصر به فیزیک نیست. در روابط انسانى هم صادق است.
اگر خوبى کنى، خوبى مىبینى
و اگر بدى کنى، بدى.
همیشه چیزهایى را به دست خواهى آورد که براى دیگران نیز همانها را آرزو کنى.
شاد بودن، هدف نیست. یک انتخاب است.